امروز باز صبح کله سحر، داشتم با چشمای خوابآلود خودمو میکشیدم به سمت ایستگاه اتوبوس… نمیدونم چرا همیشه دقیقاً همون لحظهای که میخوام زود برسم، اتوبوس دیر میاد.
انگار کائنات باهام لج کرده باشه!
همه تو ایستگاه ساکت وایساده بودن، هر کی تو فکر خودش. یه آقایی با هدفون و چشمای بسته داشت آرام سر تکون میداد (حدس میزنم “حبیب” گوش میداد!) و یه دختر بچه کوچیک، دست مادرشو گرفته بود و با لگد به برگای خشک روی زمین بازی میکرد.
بالاخره اتوبوس اومد؛ حمله همه شروع شد! منم البته سعی کردم با ظرافت یه صندلی گیر بیارم ولی خب… پیرزن نترسی با آرنجش اول منو کنار زد، بعد با نگاهی پیروزمندانه نشست.
من که هیچوقت این مهارت رو تو خودم پیدا نکردم، خیلی مظلوم گوشه در وایسادم، سعی کردم نیفتم!
حرکت کردیم. کناردستم یکی کتاب باز کرده بود (جدیداً همه تو این اتوبوس یا کتاب میخونن یا وردل بازی میکنن؛ وسطش هم ملت خیره شدن به رادیاتور!)
راننده با عجله، طوری ترمز میکرد که همه یه جا، همزمان خمیازه میکشیدن و کلهها میافتاد جلو.
یه جای کار جالب شد: وسط ترافیک، یه خانم مسن شروع کرد از خاطرات دانشجویی خودش گفتن؛ از اینکه “ما اون موقعها با کرایه یکتومنی میرفتیم دانشگاه”
ملت یکییکی سرشونو تکون میدادن، معلوم نبود از همراهی یا بیخوابی.
تا برسم دانشگاه، با خودم فکر میکردم کلاً جنس ما دانشجوها با اتوبوس جداست. هر بار که با اتوبوس میام، یا قصهای جدید دارم، یا خاطرهای عجیب، یا لااقل حالم از اون روز متفاوت میشه.
شاید چون تو همین چند دقیقه با آدمهایی همسفر میشی که هر کدومشون یه دنیان.
(البته اگه کنار در وایسادی و هنوز زندهای!)