میدونم خودمم، ولی باز دلم خواست برم لمیز
امروز بعد از کلاس، یه جور عجیبی دلم یه قهوهی تلخ و آرامش خلوتِ یه کافه میخواست. انگار “خسته” با همهی وجود رو پیشونیم نوشته بودن.
بیمقدمه پیچیدم سمت انقلاب و رفتم توی کافه لمیز.
همون لحظهی اول، بوی قهوه توی فضا پیچیده بود… این بو، حتی اگه قهوهخور حرفهای نباشی، باز مجبور میشی یه فنجون سفارش بدی!
یه میز خالی کنار پنجره گیر آوردم (بعیده تو لمیز همچین شانسی بیاری ولی خب امروز روز من بود).
آدمها تو کافه، هرکدوم سرگرم خودشون؛ یکی با لپتاپ، یکی با کتاب، یکی دیگه با دوستش بحث داغ درباره اینکه “داستان ما زود تموم شد یا نه؟!”
وای که چه عظمتی داره نگاه کردن به خیابون شلوغ انقلاب، از توی یه کافه دنج.
برای خودم یه لاته سفارش دادم، یه برش چیزکیک هم هدیه به روحِ خستهی این هفته من.
یکی از چیزهایی که کافه لمیز رو برام خاص میکنه، ترکیب صدای خیابون، آهنگهای ملایم کافه و صدای بخار دستگاه قهوهساز بود. همه چیز عجیبا خسته اما زنده.
تا وقتی قهوهام تموم شد، دو فصل از کتاب جدیدم خوندم (خودمو تحسین کردم!) و بعد مثل همیشه، یه گوشه توی دفترچه م یه جمله برای خودم نوشتم:
“بعضی روزها فقط باید کمی بمونی. نه جلو بزنی، نه عقب بیفتی.”
کافه تنها جاییه که میتونم واقعاً بمونم.